لافکادیو



28 اسفند رفتم سفر و پیش خودم فکر کردم میشه شما رو هم شریک سفرم کنم. یعنی دقیقا یه عکس تو حیاط خونه گرفتم از چمدون و کوله و پاهام با همون کفش معروفم و بعدش گفتم پستش میکنم شب و هر شب هم هر جا که بتونم از ماجراهای سفر می‌نویسم. اصن فکرش رو هم نمی‌کردم سفر انقدر خوش بگذره و انقدر دوستای خوب پیدا کنم اونجا که یادم بره حتی با خودم لپ‌تاپ بردم. خلاصه که جاتون خالی 3 فروردین و قبل همه اون اتفاقای تلخ تو جنوب کشور من از خوزستان برگشتم تهران. هرچند بلافاصله برای یه مأموریت دیگه مجبور شدم برم دامغان و تا اخر این هفته هم دامغان بودم. تمام این مدت یه زندگی کامل رو زندگی کردم. با آدم‌های زیادی آشنا شدم. خیلیاشون هنوز هم تو گروه خیلی دوست داشتنی‌ای که ساختیم کنار هم میگیم و می‌خندیم. حتی عاشق یکی‌شون هم شدم. از اصفهان که متاسفانه فهمیدیم دنیاهامون خیلی از هم فاصله داره و نشد که دلبر رو اینجا بالاخره بهتون معرفی کنم. ولی خب با کلی داستان و کلیدواژه برگشتم. کلی کلیدواژه که می‌تونست به جای سفر لبوفسکی‌وار برچسب در جست‌ و جوی دلبر روش برچسب بخوره. نمی‌دونم. من اطمینان دارم که خیلی خوب جلو رفتم و هر لحظه حس می‌کنم به دلبر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشم. هر لحظه حس میکنم دارم بالغ‌تر و عاقل‌تر میشم. مثل این معدنچیا که دنبال طلا زمین رو می‌کنن و جلو میرن و بعد وقتی کم‌کم به لایه فات سنگین میرسن می‌فهمن دارن درست پیش میرن. منم اینطوری‌ام شاید تو مسیر چندتایی رگه نقره و پلاتین و اینها دیده باشم و بهشون برخورد کرده باشم. شایدم گاها فکر کرده باشم همینا همون دلبر واقعی‌ان. و از اینکه نشده که بهشون برسم غصه خورده باشم. از اینکه چندتا رگه کوچیک بودن و طلا نبودن. ولی می‌‌تونم بوی طلا رو از همین‌جا حس کنم. می‌دونم مسیر درسته. منم دارم کارم رو خوب انجام میدم. تازه اینها دست گرمی بوده. من آماده و آماده‌تر دارم میشم. شک ندارم دلبر که از راه برسه همه چیز درست سر جاشه. من در جستجوی عشق سال‌هاست عمق جهان دلم رو حفر کردم. شاید این پایین خیلی تاریک و تنگ شده باشه و حتی راه برگشتی توش نباشه، ولی چیزی که قراره بهش برسم ارزش همه این سال‌ها رو داره. شک ندارم. توی موزه داشتیم قدم می‌زدیم که راهنما صدامون کرد و این اسکلت رو نشونمون داد. خیلی سال پیش که بهش میگن دوران پیش از تاریخ اعتقاد داشتن که همونطور که انسان برای به دنیا اومدن به حالت جنین تو شکم مادرش وارد این دنیا میشه برای اینکه بتونه به دنیای بعدی هم سفر کنه و در اون دنیا متولد بشه باید به حالت جنین به خاک سپرده بشه. از این گورهای دسته جمعی و جنینی تو خیلی از جاهای ایران هست. وقتی داشتیم از موزه بیرون می‌اومدیم دوباره برگشتم و به اسکلته نگاه کردم. به رضا گفتم: به نظرت زن بوده یا مرد؟ رضا گفت نادان رو ببین. چه فرقی داره آخه؟ اومدیم بیرون و فهمیدم منم باید دلم رو که هنوز آماده پیدا کردن تو نشده مثل یه جنین دفنش کنم. که تو سال 98 اینبار تو هوای تو به دنیا بیاد.


خواب دیدم تو راهبه یه صومعه کوچیک تو یکی از شهرهای لهستانی و من یه نوازنده ساکسیفون که روحش تو زندگی قبلیش یه کولی دوره‌گرد بوده و شهر به شهر با ساز زهوار دررفته‌اش میگرده و هیچ‌وقت این دو نفر تو مسیر زندگیشون به هم برخورد نمی‌کنند. وسط خواب خیلی تلاش کردم که برای پاپ نامه بنویسم که اجازه بده خواهرهای صومعه به دیدن اجرای ما بیان و حتی با بچه‌های گروه حرف زدم که یه کم سبک اجراشون رو عوض کنند و حداقل برای یه شب مشروب رو از برنامه کنار بذارن تا بتونیم تو صومعه اجرا کنیم. شاید شاید بتونم تو رو وسط اجرای آهنگ مورد علاقه‌ات ببینم. ولی کاشف به عمل اومد که پاپ اونقدرها هم مردمی نیست و جواب نامه یه نوازنده دوره‌گرد رو شخصا نمیده! بچه‌های گروه هم بدون مشروب و حاشیه‌های خاص خودشون حاضر به اجرای برنامه نشدن. تو تمام شهرها وقتی از جلوی صومعه‌ها رد می‌شدم به تو فکر می‌کردم و به اینکه هیچ‌وقت هیچ‌وقت حتی وقتی آهنگ مورد علاقه‌ات رو میزنم اونجا نخواهی بود. 


برنامه چند روزه سفر ریختم. می‌خوام بیگ لبوفسکی خودم باشم. همین‌قدر رها. همین‌قدر پذیرای همه اتفاقاتی که میفته. همین‌قدر بی‌خیال.هر سال یه خاطره برای خودتون بسازین. حتی تو بدترین سال زندگی‌تون اگه فکر می‌کنید همین امساله. یه خاطره که 40 سال بعد بگین سال 98؟ آره یادمه. و یادتون بیاد که چند روزی دهن زندگی رو سرویس کردین اون سال :)


دو سال پیش بود فکر کنم که شب عید مطلبی گذاشتم که از سر کار با یه بسته شکلات به عنوان هدیه عید دارم برمی‌گردم خونه و خوشحالم که یه شغل پاره‌وقت دارم. بعد شاکی بودم که برادرم کلی مزایا و عیدی و اینها داره و من هیچی به هیچی.اون وقت یادمه نه بیمه بودم نه حقوق درست درمونی داشتم نه عیدی و مزایا و سنوات. هیچی نداشتم. فقط یه دل خوش داشتم. همین. هر چقدر گشتم پستش رو خودم نتونستم پیدا کنم. امروز اینطوری برگشتم خونه. با عیدی و سنوات و مزایا. امسال خودم رو رسوندم به اون چیزایی که دو سال پیش به خاطرشون تو مترو خجالت می‌کشیدم و جلوی فامیل روم نمیشد در مورد کارم و حقوقش و اینکه مزایا نداره حرف بزنم. امسال به همه اون چیزا رسیدم. الان حتی دفترچه بیمه دارم! بعد سال‌ها.

این متن رو نوشتم که اونایی که امسالشون مثل دو سال پیش منه زیاد غصه نخورن. مطمئن باشن اگه تلاش کنن و زندگی رو سخت نگیرن دو سال دیگه‌شون یه نتیجه‌ای خواهد داشت. گول حقوق کم الانشون رو نخورن. مهارت‌هاشون رو بیشتر کنن. توانمندی‌هاشون رو بالا ببرن. اجازه ندن این فکر تو ذهنشون بگذره که اگه با حقوق پایین و بدون مزایا کارم رو شروع کردم قراره که همین‌طوری هم ادامه‌اش بدم. نه. شروع فقط یه پله است. بین هزارتا پله دیگه که بعد پا گذاشتن رو اولی می‌تونین انتخابشون کنید. فقط نکته‌اش اینه که تا پاتون رو روی پله اول نذارید باقی پله‌ها پیداشون نمیشه. ربطی هم نداره که پله اول‌تون راننده اسنپ شدن باشه، تاکسی اینترنتی یا دلیوری تو فست فود یا ظرف‌شور. یا معلم پاره‌وقت یا پشتیبان آموزشی یا منشی و هزارتا عنوانی که گاها خیلیامون ازشون می‌ترسیم که این وصله‌ها بهمون بچسبه. مساله فقط قدم گذاشتن رو پله اوله. همین. یه حرف دیگه هم هست. حرفی که رو دلم سنگینی می‌کنه. اونم امسالی که انگاری نسبت به دو سال پیش جای بهتری هستم. ولی.

+ یه آدم کنجکاو! رفت و اون پست رو پیدا کرد. البته گویا نصف دیگه‌اش تو یه پست دیگه بوده و هنوز کسی پیداش نکرده.


راه که افتادم برم ترمینال تو اسنپ داشتم با خودم فکر می‌کردم که عنوان پست قبلی رو عوض کنم. هی فکر کردم دیدم باید می‌ذاشتمش "پیکر گم شده" که هم معنای آدم گمشده بده هم معنای بخشی از منظومه نظامی که نوشته نشده. بعد گفتم ولش کن. سخت نگیر که یه دفعه راننده شروع کرد از این گفت که فهمیدی یه کم دیر اومدم؟ داشتم چایی می‌خوردم. می‌دونی من خیلی راستگو‌ ام. خواستم نگی که دیر کرد و دروغ گفت. راستی ازدواج کردی؟ یه نه قاطع گفتم که ولم کنه که جواب داد البته خوب کاری کردی. الان دیگه بخوای بری خواستگاری باید بری دختر بخری. یعنی قشنگ یه دویست تومنی باید ته جیبت باشه تا بری جلو. گفتم خداروشکر همچین پولی هم ندارم. باز ادامه داد که البته خانوم من اینطوری نبود و فلان و بهمان و دیگه کلا یادم رفت قرار بود اسم پست رو عوض کنم. تو کرمانشاه به راننده آژانس گفتم حالا راستی راستی فرهاد اون کوه رو کنده؟ نگام کرد و گفت: نمی‌دونم ولی میگن که کنده. گفتم مگه نمی‌دونست که سر کار بوده؟ واسه چی همچین کاری کرده؟ گفت: می‌دونسته اتفاقا. آدم عاشق اینطوریه دیگه. می‌دونه معشوق سرکارش گذاشته ولی حتی نمی‌خواد بذاره معشوق بفهمه که اون فهمیده سرکارش گذاشته تا مبادا دلش یه ذره بشکنه. بعدش گفت البته دیگه اون دوران گذشت. الان یه نوتیفیکیشن بی‌موقع یه زندگی رو از هم می‌پاشونه. همین‌طوری زل زدم به عاشقی که روبروم توی کوه داشت بهم پوزخند می‌زد و تو دلم گفتم خوب شد نیومدی.


کوله‌ام رو جمع کردم که برم کرمانشاه. دلم گرفته از غروبی. نمی‌دونم چرا. شب با خودم فکر می‌کردم که الان باید یکی بود که هی پیام می‌داد و می‌گفت می‌خوای برسونمت تا ترمینال؟ باید یکی بود که وسایلم رو جمع می‌کرد و قایمکی تو کوله‌ زهوار در‌رفته‌ام چند تا خوراکی می‌ذاشت و توی راه پیام می‌داد که از جیب بغلی بردار بخور ضعف نکنی. باید یکی بود که دلش گوشه اتاقش تنگ می‌شد برای نبودنم. برای رفتنم. باید یکی بود که گوشه ذهنم درگیرش بود و گوشه ذهنش درگیرم بود. ولی هیچ‌کسی نیست. اون یکی که باید باشه نیست. مسافری شدم که پشتش کسی آب نمی‌ریزه. برگشتنش یا برنگشتنش چندان مهم نیست. مسافری که کسی جایی منتظرش نباشه معلوم نیست وقتی رفت برگرده. قصه ما قصه عجیبی شده. باید تو اون قدیم‌ها گیر افتاده باشیم. جایی وسط تاریخ. انگار نویسنده یادش رفته قصه ما رو بنویسه. انگار از یه جایی از پشت میزش یا توی حجره‌اش بلند شده خودکار یا قلم و دواتش رو کنار گذاشته و زده بیرون. رفته و رفته و رفته و هیچ‌وقت هم برنگشته. داستان ما هم نیمه‌کاره مونده. شاید ما قصه هشتم هفت پیکر نظامی بودیم قصه‌ای که هیچ‌وقت کامل نشد و ما سرگردون وسط سرنوشت نامعلوم نویسنده‌ داستان‌مون گیر افتادیم.


اولین کلاسم تو مدرسه با همچین دانش‌آموزایی بود. البته مصمم‌تر و جدی‌تر از این‌ها. هنوزم که هنوزه گاه و بیگاه بهم پیام میدن و اشکم رو درمیارن. دلم براشون تنگ شده. بعد مدت‌ها این فیلمی بود که تمام طول فیلم داشتم گریه می‌کردم. امسال سال آخرشون تو اون مدرسه است. کاش بشه برم ببینم‌شون. درست نه ماه و خورده‌ای میشه که شب و روز از خودم می‌پرسم چی رو فدای چی کردی پسر؟

+ این فیلم رو از دست ندید.


اولین مأموریتی که تنهایی رفتم رشت بود. دروغ چرا ترسیده بودم. انقدر استرس داشتم که شبش خوابم نمی‌برد. آخر سر وسط خواب و بیداری به خودم گفتم میرم اگه دیدم بهم محل ندادن و تحویلم نگرفتن و اصن دیگه تو بدترین حالت نذاشتن برم داخل یه شرکت برمیگردم و استعفا میدم. اینطوری خودم رو آروم کردم و چند ساعتی خوابیدم. بعد از اون سفر کلی مأموریت رفتم. تنهایی، با همکارا. یادمه پارسال برنامه سه روزه یزد چیدم و رکورد بازدید رو تو شرکت زدم. دوازده تا شرکت تو سه روز. امروز وقتی داشتم از دفتر بیرون می‌اومدم و وسایل و مدارک رو برمی‌داشتم به اون روز فکر کردم. به اون شبی که صبحش می‌خواستم برم رشت و تمام وجودم رو ترس برداشته بود. خندیدم به اون روزا و همه روزهایی که توش گاها پشت در شرکتی موندم و فرد موردنظر گوشی‌اش خارج از دسترس شد و یا حتی گاها باهام بی‌احترامی شد رو مرور کردم. می‌خواستم بهتون بگم وقتی یه کاری رو شروع می‌کنید اولش استرس دارید که قراره آدما با شما چطور برخورد کنن. تحویل‌تون می‌گیرن؟ قبول‌تون می‌کنن که شما قراره پزشک‌شون باشین؟ مشاورشون باشین؟ دندون‌پزشک‌شون باشین؟ کسی باشین که باهاش قرارداد چند میلیاردی ببندن؟ کسی باشین که به بچه‌هاشون تو مدرسه درس بده؟ همه شغل‌ها و همه‌ کارها اولش با این ترس‌ها شروع میشه. بعضی وقتا بعضی آدما برای بعضی کارها ساخته نشدن. اون بخش رو کار ندارم. ولی یه چیزی رو من یاد گرفتم اونم اینه که آدما هیچ‌وقت شما رو قبول نخواهند کرد. بهترین دکتر و مهندس و آدم روی زمین هم که باشین باز حداقل 20 درصد اطرافیانتون به هر دلیلی ازتون ناراضی خواهند بود. پس اگه کاری رو به تازگی شروع کردین ترس‌هاش رو بپذیرین و دووم بیارین. خواهشا دووم بیارین! حتی شده روز به روز و ساعت به ساعت لحظات رو بگذرونید و دووم بیارین. یه روزی می‌رسه که می‌بینید ترس‌هاتون دارن از شما می‌ترسن.

+ نمی‌دونم کدومش درست‌تره! دارم میرم تبریز یا دارم میام تبریز!؟

+ همه چی اونوره ترسه!


شب اول

تبریز چندتا رستوران معروف داره. خوب بودنش رو باید امتحان کنید. ولی خب حداقل به اسم اینها شناخته شده‌تر هستند. تصمیم گرفتم برم رستوران جلالی و شام بخورم. فکر کنم چندتا شعبه تو تبریز داره. من رفتم اونی که پشت پارک توانیره. وارد که شدم خورد تو ذوقم. حتی یه نفر هم تو سالن نبود. یه قانون ساده وجود داره که میگه رستوران خوب رستورانیه که میز خالی نداشته باشه! من بودم و یه سالن بزرگ و تنهایی هتل تکرار شد. یه پسر جوون اون انتهای سالن پیداش شد. بلند گفتم خیلی سرتون باید شلوغ باشه! خندید. تا منو رو باز کردم که غذاها رو ببینم چندتا خانم و یه دختر بچه وارد شدن. نفس عمیقی کشیدم. رفتم سوپ و سالاد برداشتم و برگشتم که یه دفعه دیدم چهل پنجاه نفر همین‌طور اومدن داخل! اول فکر کردم دوربین مخفی باید باشه! بعد آخر ماجرا دیدم یه عروس داماد اومدن. فکر کنم شام عقدشون رو تو جلالی می‌خواستن بدن. رستوران تقریبا پر شد. آقایون سر میزها به ترکی گپ می‌زدن و خانم‌ها دنبال جای راحت برای عروس دوماد بودن و یکی دوربین دستش بود و می‌چرخید. به تو فکر کردم. صداها کم کم محو شد. بلند شدم که خانم میز بغلی گفت چندتا عکس از ما می‌گیرین. رفتم و به نیکا گفتم عمو رو نگاه کن و هفت هشت ده تا عکس گرفتم ازشون. بیرون که زدم ماشین پلاک ارس عروس و داماد جلوی رستوران بود. اسنپی از اونور خیابون داد زد شما اسنپ خواسته بودین؟ سرم رو ت دادم و تو بارون نم‌نم سوار شدم. پیرمرد آروم و شمرده از قیمت خونه و آپارتمان و همه چیز گلایه می‌کرد. گوش کردم تا پیچید جلوی ورودی هتل. سوار آسانسور هتل که شدم تا وقتی چراغ اتاق رو خاموش کنم به عروس و داماد تو جلالی فکر کردم.

شب دوم

سه شنبه ساعت 9 شب بود که هر چی به پیمان و امین و مهرداد زنگ زدم و حرف زدم چیزی از تنهایی تو هتل کم نشد. اسنپ گرفتم برای شاه گلی. رفتم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و آدم‌ها رو تماشا کردم. یکی از لذت بخش‌ترین کارهای زندگیم بوده این کار. نشستن یه گوشه و فکر کردن به قصه‌ آدم‌هایی که که از جلوت عبور می‌کنن و گوش دادن به حرف‌هایی که میگن و تلاش برای داستان ساختن براشون. حرف زدن با غریبه‌ها توی خیابون و مغازه و تاکسی و دوست شدن با راننده اسنپی که معلم جغرافیاست و برای جهیزیه دو تا دختراش شب‌ها به بهونه دور دور میزنه بیرون خونه و کار می‌کنه. دفعه قبلی که اومدم تبریز نشد کوفته تبریزی بخورم. این‌بار تو شاه گلی کوفته تبریزی سفارش دادم. میز جلوم یه دختر و پسر جوون نشسته بودن. میز کلی با ذوق و سلیقه تزئین شده بود. برای تولد پسره. ازشون پرسیدم که تولد کیه و تبریک گفتم و اجازه گرفتم از میزشون عکس بگیرم. بعدش خواستم به تو فکر کنم. به تولدت. چیزی به ذهنم نرسید. کوفته مزه آبگوشت گرفته بود. بلند شدم و زدم بیرون و تو بارون نم نم بهاری تبریز خودم رو رسوندم به بیرون شاه‌گلی و منتظر اسنپ موندم. اسنپی بی‌حوصله و بدعنق بود  و منم ساکت. تا هتل نه اون حرف زد نه من. جلوی هتل پیاده شدم و شب‌بخیر گفتم. سری ت داد و رفت. سوار آسانسور هتل که شدم تا وقتی چراغ اتاق رو خاموش کنم به دختر و پسر تو رستوران شاه‌گلی فکر کردم.

+ هنوز نمایشگاه کتاب نرفتم. پیر شدم یا خسته یا دده؟ شایدم دلبرزده.


آقابزرگ میگه غم موندنی نیست. بهش فکر نکنید. بگذرید. ما می‌خندیم و می‌گیم آقاجون عمرش رو کرده. فهمش قد نمیده که این روزگار چطوریاس. چطوری با دایرکت جواب ندادناش یا سین کردن و بی‌اعتناییاش یا عکس پروفایل عوض کردناش روح و روان آدم رو غم برمیداره. آقاجون می‌شینه کنار بخاری و می‌گه کتاب بخونید. بعد اشاره می‌کنه به کتابای کتابخونه و بلند میگه از اون کوچیکه شروع کنید. همه ما نوه‌ها می‌دونیم آقاجون آایمر داره. برای احترام باهاش می‌خندیم و هر کدوم می‌خزیم یه گوشه تاریک خونه تا تو دنیای گوشیای خودمون با آدمایی که حتی اسممون رو بلد نیستن رویا بسازیم.

***

این روزا که حافظه‌ام مثل ماهی قرمزا شده و هیچ چیزی رو نمیتونم به یاد بسپرم تنها چیزی که دلداریم میده اینه که بیام این صفحه رو باز کنم و به خودم بگم هر اتفاقی هم بیفته اینها، تک تک اینایی که اینجا رو خوندن منو تو حافظه‌هاشون نگه میدارن. من یه بخشی از این آدما شدم و این آدما یه بخشی از من. شاید یه روز که یه پیرمرد آایمری شدم که نوه‌هام حرفام رو گوش ندادن یکی از همین‌ها که شیطون‌تر و بازیگوش‌تر بوده بیاد و یه گوشه گیرم بیاره و بگه این بودا! همین پیرمرده حوصله همه‌مون رو با کلمه‌هاش سر برده بود. بعد بخنده که دلبرت کو؟ هان؟ ما که چیزی نمی‌بینیم؟  من زل بزنم به قاب عکس رو میز و  به خاطر مارشمالوهایی که همراهش آورده بهش لبخند بزنم و بگم پاییز که میشه ما بی‌اختیار میریم اتاق جمشید. پاییز یه هو می‌آد. توو یه روز. مثل بهار و بقیه. ولی اصلش اینه که پاییز موندنی نیست. برگ ریزونای پاییز و شبای دراز زمستون رو باید با دوست داشتن و دوست داشته شدن سر کنیم تا باز بهار برسه. بهار که برسه همه چیز درست میشه. همه چیز میره سر جای خودش. آدمای پاییز و زمستون رو باید حفظ کرد. آدمای پاییز و زمستون برای روزای بهاری لازمن. که باهاشون بزنید بیرون و پیاده‌روی‌های طولانی بکنید و بگید و بخندید. مثل دلبر که تا بهار می‌رسه لباس خوشگلاش رو می‌پوشه و دامن کوتاه تن می‌کنه و بلند بلند می‌خونه من باهارم تو زمین.


صبح ساعت 7 رسیدم پایانه تبریز. اتوبوس‌های بناب رو سوار شدم و رفتم شهرک صنعتی بناب. دو تا دختر دانشجوی تبریزی کنارم نشسته بودن تو اتوبوس و یکی‌شون هی مدام داشت با لپ‌تاپش یه کارهای طراحی انجام می‌داد. رشته‌شون باید معماری بوده باشه. خواستم بهش بگم سرت گیج نمی‌ره تو اتوبوس با لپ‌تاپ کار می‌کنی؟ نگفتم. غروب ساعت 5 از شهرک آژانس گرفتم برای میدون معلم بناب. از اونجا گفتن ماشین گذری برای تهران گیر میاد. حراست شرکته بهم گفت مگه با اتوبوس میرین؟ یه نگاهی با حالت یاس توأم با پررویی بهش کردم و گفتم آره بابا. آژانسیه پیاده‌ام کرد و گفت اون سوپر مارکته بلیط اتوبوس داره! تعجب کردم که داره شوخی می‌کنه یا جدی میگه! داشتم با دکتر پشت تلفن حرف می‌زدم با سر بهش گفتم اوکی و پیاده شدم. دکتر آخر صحبتش گفت اگه شد با قطار بیا. رفتم تو مغازه و گفتم داداش شما  بلیط اتوبوس تهران داری؟ گفت بذار زنگ بزنم! زنگ زد گفت الان اتوبوس نمیاد. 2 ساعت دیگه. گفتم دو ساعت؟ گفت آره. گفتم بناب ایستگاه قطار داره؟ گفت نه. ولی مراغه داره. علی بابا رو باز کردم زدم مراغه تهران 4 خرداد. زد باید ساعت 6 برسی. ساعت 5 و ربع بود. گفتم چطور برم مراغه که دیدم یه اتوبوسه اومد پشت چراغ جلوی مغازه و با کاغذ بزرگ روش زده بود مراغه. دوئیدم و برای راننده دست ت دادم. باز کرد در رو و سوار شدم. گفتم میری مراغه. گفت آره. از بغل دستی پرسیدم از ایستگاه راه آهن مراغه رد میشه؟ گفت نه. میره پایانه. گفتم از اونجا چطور برم ایستگاه راه آهن گفت تاکسی داره. پیاده که شدیم گفت راستی اسنپ هم می‌تونی بگیری. اسنپ زدم هیشکی جواب نداد. به تاکسیه گفتم بری راه آهن چقدر؟ گفت 6 تومن. گفتم بشین بریم. یه ربع به شیش رسیدم ایستگاه. به خانم تو باجه گفتم من بلیط رو پرینت نگرفتما. با لهجه ترکی گفت اشکال نداره. سوار شدیم. انقدر مناظر اطراف قشنگ بود که نمی‌تونستم چشم ببندم. فقط دنبال یکی بودم که بهش نشون بدم و بگم ببین اینجا رو مثل نقاشی نیست؟ هست دیگه لامصب بیا  بپریم بیرون. چند ایستگاه تو کوپه تنها  بودم تا ساعت 9 شب. شام رو که خوردم طرف اومد گفت این ایستگاه پر میشه! گفتم اتفاقا دلم گرفته بذار چند نفر بیان حرف بزنیم. اول یه پسره 12 13 ساله در رو باز کرد. گفت سلام. خندیدم و گفتم سلام چطوری؟ گفت مرسی. گفتم چند نفرین؟ گفت من و مامانم. دو نفر. گفتم خوبه. بیا تو. سریع اومد تو و از نردبون رفت بالا و تخت بالا رو باز کرد و دراز کشید و گوشیش رو زد به شارژ و رفت تو عالم خودش. مامانش اومد تو سلام داد و نشست. بعد یه حاج خانم دیگه اومد. پسرش فکر کنم همراهش بود که نیومد داخل و همون جلوی در موند. آخرین نفر یه پسر حدودا 20 ساله بود. نشست روبروی من و رفت تو لاک خودش. معلوم بود از اون بچه‌های محله‌های پایین باید باشه. باید با یکی حرف میزدم مگرنه دیوونه میشدم. گفتم حلقه تو دستت جدیه یا شوخی؟ گفت نه نومزد دارم. ایستگاه میانه که نگه داشت. رفتیم پایین. یکی کنار فنس‌ها وایساده بود. وایسادم کنارش مشغول نگاه کردن سیگار کشیدنش شدم. گفت داداش میخوای؟ گفتم چرا که نه. سیگار رو گرفتم. سعیدم گرفت. روشن کردم. نه سرفه‌ای نه چیزی. انگار سال‌ها سیگاری بودم و خبر نداشتم. یه کام حبس. دو کام حبس. سه کام حبس.خنده‌ام گرفته بود. اگه می‌گفتم باورشون نمیشد سیگاری نیستم و اونطوری سیگار میکشم. رفتیم بالا و با سعید تو راهرو مشغول صحبت. من حرف نمی‌زدم. خاطراتش برای رفقای زندانیش بود. ی، قاچاق، تریاک، دعوا  سر ناموس و گردو ی از باغ و کتک خوردن از صاحب باغ و کانون و قانون و. نمی‌فهمیدم چرا دارم با همچین کسی حرف می‌زنم. نمی‌فهمیدم چرا یکی باید با اینکه چند نفر تو محل ازش حساب میبرن به خودش افتخار کنه. چرا یکی باید وقتی 150 کیلو تریاک همراهش باشه و بگیرنش فکر کنه خیلی خفنه! ولی خب سعید دنیاش این چیزا بود. گفتم رفیقت رفت خوابید؟ گفت آره؟ گفتم نسخ سیگار شدم. گفت این ایستگاه‌ها نمیشه خرید. ایستگاه بعدی رفیق سیگاری‌مون از کوپه اومد بیرون. ساعت 12 اینطورا بود. با دست بهش اشاره کردم. اومد سمت‌مون. گفتم داداش سیگارت رو بده برو با خودت کار نداریم. خندید و پاکتش رو آورد بیرون و گرفت سمت‌مون و گفت بزن داداش قابل نداره. یه نخ برداشتم و به قول جلال گیراندیم و از محله آق تپه که گویا محله هردویشان بود گفتند و از همه قانون‌های جنگلی که آنجا حاکم است. رو به پنجره وایساده بودم و با سر تایید می‌کردم و دود لعنتی رو از پنجره قطار با صدای چرخ‌ها بیرون می‌دادم. سیگار اول که تمام شد رفیقمون قصد خواب کرد. یه نخ دیگه ازش گرفتیم و راهیش کردیم. جالب اینجا بود وقتی سیگار دستم بود حس می‌کردم هیچ فرقی با سعید و بقیه ندارم. می‌تونم همون اندازه که صبح پشت در اتاق مدیرعامل با نزاکت و احترام درخواست ملاقات می‌کردم همونقدر لاشی و بی‌چاک و درز دهنم رو باز کنم و هر فحش و لیچاری رو بار آدم‌های خاطرات سعید کنم که به نظرم می‌اومد لایقش باشن. یکی از بچه‌های سالن پایین ما رو که دید اومد و سیگاری روشن کرد و بهمون ملحق شد. سیگار آدم‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه. سیگاری‌ها محفل خودشون رو دارند. مثل آتیش تو زمان عصر حجر میمونه. آدم‌ها به دنبال نورش می‌رن. پسره هم کلی لاف زد و کلی خاطرات این و اون رو تعریف کرد. از لات‌هایی که هرکدام یک محله رو حریف بودن و آخر سر هم یک قاضی سرشان را برده بالای دار. ساعت داشت 2 میشد که رفتیم یک ساعتی بخوابیم. به تهران که رسیدیم بیرون ایستگاه به سعید گفتم شاید در یک دنیای دیگه ما دوست‌های خوبی میشدیم. برگشت و گفت داداش دنبال عنش می‌گردیا. بشین برو. سوار اسنپ شدم سرم رو تکیه دادم و تا جلوی خونه با راننده حرف نزدم.


توی هتل با مستر لی وسط بندرعباس بودیم. آخر شب بود و هوای شرجی بیرون آدم رو کلافه می‌کرد. خودشون میگن این موقع سال هوا خیلی خوبه تازه. من که میگم جهنمه. تو رستوران مستر لی بهم گفت زن بگیر. گفتم پیداش نکردم. گفت میدونی مشکلت چیه؟ گفتم به‌به! این همه سال من نوشتم و گشتم و گشتم حالا یه چینی می‌خواد مشکل من رو حل کنه. گفتم بگو ببینم چیه؟ قاشق رو گذاشتم تو بشقاب و دستام رو گره کردم که بعد حرفش دهنش رو با فلسفه بافی‌هام صاف کنم. دستش رو برد بالا کنار شقیقه‌اش و گفت تو همه‌اش با کله‌ات فکر می‌کنی. بعد دستش رو آورد پایین و گذاشت روی سینه‌اش و گفت: دنبال دلت برو. هیچی نگفتم. یه خنده کجکی کردم و بهش گفتم: آی دیدنت اکسپکت دت کامینگ. درباره‌اش فکر می‌کنم. رفتم و دراز کشیدم رو تخت و صبح که بیدار شدم هنوز تو کله‌ام بود حرفش. نشستم و به سال پیش همین موقع فکر کردم. به اولین مأموریتی که رفتم. رشت. به شبی که نتونستم درست بخوابم. حالا تبدیل به چی شده بودم؟ نه قدم بلندتر شده بود، نه دور بازوهام بیشتر شده بود. پس من چه تغییری کرده بودم که بعد یک سال می‌تونستم همچین اتفاق بزرگی رو که سال پیش حتی نمی‌تونستم بهش فکر کنم انجام بدم؟ هیچی. من از ترس عبور کرده بودم. از ترسی که سال پیش با تمام قوا داشت من رو به کنج اتاقم هل میداد و می‌خواست اجازه نده رشد کنم. ترسی که اطراف من رو با هزاران تردید که دیوارهاش از دیوار بزرگ چین هم بلندتر و طولانی‌تر بودن پوشونده بود. ترسی که حتی اجازه نمیداد به چیزی فکر کنم. و من از بین تنها انتخابایی که داشتم دومین راه رو انتخاب کرده بودم. که تا سرحد مرگ دووم بیارم و جا نزنم.

یه فصل رو که تموم می‌کنی یکی دیگه شروع میشه. یه سال رو که تموم می‌کنی یکی دیگه از راه میرسه. سال پیش همچین روزی فکر نمی‌کردم حتی تو خواب بتونم همچین کاری کنم. شوق داشتم که بتونم اما جرأت نه. امروز می‌بینم تو زندگی بهترین کار اینه که بری سراغ بزرگترین ترس‌هات. فقط آدمای ترسو هستن که فکر می‌کنن به اندازه کافی خوب نیستن. به اندازه کافی بزرگ نیستن. به اندازه کافی بلد نیستن. فقط ترسوها به خاطر ترس‌شون برمی‌گردن تو کنج اتاقشون. تو این یه سال از 14 مهر سال پیش که اولین عکس رو گرفتم تا امروز فهمیدم آدم‌ بزرگ‌ها اون بیرون هستن، زخم می‌خورن، روی زمین تو گل و شل فرو میرن، تحقیر میشن، باهاشون مثل برده‌ها رفتار میشه، سیلی می‌خورن و روی زانوهاشون می‌افتن. اما دوباره بلند میشن، دوباره و دوباره بلند میشن و هرچقدر که لازم باشه ادامه میدن تا به چیزی که می‌خوان برسن. این اون هزینه‌ایه که باید برای گذشتن از ترس‌هامون بدیم. که بفهمیم همه چیز اونوره ترسه و بتونیم با آدمای اونور ترس بگیم و بخندیم و زندگی کنیم. مگرنه همون ترسوهایی می‌مونیم که از کنج اتاق برای رویاهای بچه‌گانه‌مون خیال‌بافی می‌کنیم. یه روزی یه سرباز ساده توی پادگان توی چشمام نگاه کرد و گفت لافکادیو همه چیز اونوره ترسه. من اون موقع نفهمیدم اون سرباز با اون حرفش چه کاری برام کرد. چه چیزی رو وسط یه روز پاییزی بهم هدیه داد. ولی امروز میفهمم. امروز می‌فهمم که همه چیز اونوره ترس‌هامونه.

می‌دونین لذت‌بخش‌ترین کار چیه؟ اینکه فردا صبح که از خواب بیدار میشیم بگردیم و بزرگترین‌ ترس‌مون رو انتخاب کنیم. لباس بپوشیم، موهامون رو شونه کنیم و فارغ از اینکه چقدر می‌ترسیم، چقدر ته دلمون خالیه، چند شب ممکنه خوابمون نبره، فارغ از اینکه ممکنه تا سر حد جنون تمسخرمون کنن و بهمون بخندن و تحقیر بشیم برای گذشتن ازشون بند کفشامون رو محکم کنیم و فقط به نور انتهای تونل نگاه کنیم. به اون نوری که ته دلمون ما رو امیدوار نگه میداره.

+ باز باید بگم مخلص همه شماها که میاین پیام میذارین و میگین که چرا نیستی. مخصوصا بهنام(غمی) که این بار اومده و دایناسور بودن ما رو تو چش و چالمون فرو کرده و اون متن قدیمی رو به رخمون کشیده که شاید به تریج قبامون بربخوره و بیایم. غمی جان هستیم و ارادت داریم. دیر به دیر اومدنمون رو بذار پای شلوغی این روزها. دلم برای همه بلاگرهای اینجا تنگ شده. حقیقت اینه من تو زندگی هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم. نه مثل فرندز نه مثل باقی سریالها. دوست "ساختن" خیلی کار سختیه. ولی تو وبلاگ دوستای زیادی داشتم و هنوز دارم و شاید تا آخر عمر یکی از بهترین تجربه های من همین دنیای شیرین وبلاگنویسی باشه.  

+ مامان هنوز آش پاییزی‌اش را نپخته. دلم از همین الان آشوب است.

+ همه چیزها.همه چیز!


میدونی اوضاع چطوریه؟ بذار رک باشیم دیگه. هر روز داریم این چیزا رو میشنویم. یه طوری که دلت میخواد هر شب که خوابت میبره و صبح چشمات رو باز میکنی بفهمی تمام این 30 سال یه کابوس بوده. یه کابوس طولانی که بعد یه دعوای الکی با خانواده ات تو خواب داشتی و حالا که از خواب بیدار شدی کلا تو یه دنیای دیگه‌ای هستی. یه جایی که هیچ کدوم از این اتفاقات اطرافت رو توش نمی‌بینی. بعد برای مطمئن شدن بری سر کشوی میزت و پاسپورتی که نشون میده متعلق به هرجایی هستی به جز اینجا رو برداری و محکم به سینه‌ات فشارش بدی و بگی تنکس گاد، تنکس فور اوری سینگل ثینگ یو گیو می. بعد پرده رو کنار بزنی بری بیرون و همه خانواده‌ات رو دونه دونه بغل کنی و وقتی با تعجب بهت نگاه کنن بگی آی لاو یو. ولی هیچ کدوم از این اتفاقا تو 30 سال آینده نمی‌افته. یعنی همه این چیزا فقط یه مُسکن برای بعدازظهر یه روز تعطیل بیشتر نیست. یه بعدازظهر که فرداش دوباره باید از گوشه اتاقت بری بیرون. بری اون بیرون با تمام اون چیزهای کوچیکی که میتونه یه آدم رو از هم بپاشونه روبرو شی. از رفتار آدما تو سوار شدن به تاکسی و اتوبوس و بی‌آرتی و مترو گرفته تا کلاه گذاشتن سر همدیگه و ی و دروغ  و همه اون چیزهای دیگه که حتما اگه سی سالت شده و هنوز تو این جامعه موندی دامنگیرت شده و خودتم یه کمی بلدش شدی. فردا هم یه روزی مثل باقی روزهای عمرته. سی سال مرز اینه که می‌فهمی خوب بودن و مظلوم موندن دورانش تموم شده و باید زخم خوردن رو تجربه کنی. باید کم کم مثل گرگ بودن رو یاد بگیری چون در غیر این صورت اون بیرون چند ساعت هم دووم نمیاری. باید گرگ باشی تا از دست بقال و لوله‌کش و قصاب و فروشگاه‌ها و بوتیک‌ها و مغازه‌ها زنده بیرون بیای و تازه اون وقت می‌افتی تو دست دکترها و دندون پزشکا و معلم‌ها و کارفرماها و رئیست و آخرش هم میفهمی زندگیت به خاطر چند تا تمدار فلان فلان شده و چند تا فاشیست که نمی‌دونی اصن چطور و کی و توسط چه کسی انتخاب شدن که اون بالا باشن و آینده تو رو نقاشی کنن به باد رفته. این خلاصه اون چیزیه که سی سال بعدی زندگیت رو تشکیل میده. اینکه پارسال میتونستی با سرمایه‌ات یه خونه کوچیک بخری و امسال با سرمایه‌ات حتی نمی‌تونی همون خونه رو رهن کنی به هیچ کسی ربطی نداره. هیچ کس نگرانش نیست. هیچ کس هیچ وقت غصه تو رو نمیخوره. این رو باید با تمام وجود قبول کنی حتی قبل اینکه بخوای خط بعدی این مزخرفات راننده تاکسی‌ای که اینجا نوشتم رو بخونی. هیچ‌کس هیچ‌وقت غصه تو رو نمیخوره. ما آدما درسته تو شبکه‌های اجتماعی دوست داریم تمام عقده‌هامون رو با پیدا کردن صقحه تتلو و پارسا خائف و رامبد جوان و مزدک میرازیی و جواد خیابانی و مسیح علی‌نژاد و غیره و غیره خالی کنیم ولی در واقع منظورمون اینه که چرا  ما  جای اونا نیستیم. چرا ما نتونستیم بچه‌مون رو تو کانادا به دنیا بیاریم. چرا ما نتونستیم تو ترکیه کنسرت بذاریم و چند هزار نفر پول بدن بیان شنیدن آهنگای ما و چرا ما اونجا نباشیم که گل بزنیم و فحش بدیم و کاندوم تو دستشوییا بندازیم. چندوقتی سرم به کارام گرم بود و هی نگاه میکردم و فکر میکردم و با خودم میگفتم بهترین کار هر آدم عاقلی تو این دنیای ما اینه که دهنش رو ببنده. یا بذاره بره یا اگه عرضه‌اش رو نداره و میخواد بره و اونجا  ننه من غریبم بازی دربیاره بمونه و سرش رو بندازه پایین و کارش رو بکنه و به قول گفتنی شل کنه و لذتش رو ببره. اومدم دیدم چند نفری پیام گذاشتن برام. لطف کردین. دم همه‌تون گرم. امیدوارم خوب باشین. از اینکه دیدم هنوز از اینجا چند صدتایی بازدید می‌کنن راستش رو بخواید خوشحال شدم. یه چیزی یه جاییم وول خورد و گفت آخ جوون هنوز اینجا چند نفر تو ذهنشون هست که یه پسری تو این دیوار این گوشه مینوشته. حالا حتما 70 درصدش هم اسپم و فلانه ولی دم همین ده دوازده نفرم گرم. به هر دلیلی یاد من بودین. ایشالا به یاد شما باشن آدمایی که دلتون میخواد به یادتون باشن. این چندوقته خیلی اتفاقات افتاده امروز اومدم کامنت‌هاتون رو خوندم و براتون جواب هم می‌نویسم. البته اونایی که جایی برای جواب داشته باشم . مثلا فورزای عزیز من عادت ندارم به ایمیل کسی جواب بفرستم پس منتظر جواب نباش. ممنون بابت اون آرزوی قشنگی که کردی برای بچه‌های دنیا. اگه من بتونم همچین سهمی تو این دنیا داشته باشم می‌تونم همون روز بعد اینکه همه بچه‌ها یکی یه دونه مارشمالو گرفتن و خندیدن بعد چشیدنش سرم رو بذارم و بمیرم. نیومدم که اینا رو بگم اومدم بگم یه جایی تو یه سنی به این میرسی که باید شروع کنی به کاشتن. چون تمام قوانین دنیا میگن تا چیزی نکاری چیزی درو نمی‌کنی. این قانون انقدر ساده است که کاملا نخ نما شده ولی کاملا هم عملی و پرکتیکاله. یعنی انقدر واضحه که راحت از کنارش رد میشیم. تا  چیزی نکاری چیزی درو نمی‌کنی. مهم نیست کاشتن تو امروز جواب نمیده. فردا جواب نمیده. پس فردا جواب نمیده و حتی شاید تا یک سال بعد هم جواب نده. مساله این نیست که تو تمام سرمایه‌ات رو دادی برای چند تا لوبیای ساده و همه بهت دارن میخندن. مساله اینا نیست. مساله همین قانون ساده است که تا چیزی نکاری چیزی درو نمی‌کنی. دونه خودت رو پیدا کن. بکارش. شاید شد یه باغ  پرتقال. شاید شد یه مدرسه. شاید شد یه شرکت. نگو دونه کاشتن تو این جامعه چه دردی رو دوا میکنه. تو دونه‌ات رو بکار. کشاورزا هیچ وقت پیش پیش قضاوت نمی‌کنن. اونا تو فصلی که باید دونه‌شون رو می‌کارن. همین. تو هم وظیفه‌ات اینه که دونه‌ات رو بکاری. کار خودت رو بکنی. مطمئن باش اگه لازم باشه اون دونه انقدر بلند میشه که از این دنیا بکنه تو رو ببره به یه دنیایی که لیاقتش رو داری. جایی که یه روز صبح از خواب بیدار شی و ببینی همه این چیزا یه کابوس بوده. ولی تا اون روز باید دونه کاشتن رو یاد بگیری. اگه یادش نگیری این کابوس تموم نمیشه.


تو شرکت ما شما می‌تونی هرچقدر که دلت بخواد انتقاد کنی و پیشنهاد بدی. یعنی طوریه که آزادی کامل داری که حرفات رو بنویسی و بندازی تو صندوق انتقادات و پیشهادات که زیر هر میزی گذاشتن. فکر می‌کنم این کاریه که اکثر جاها تو این مملکت با پیشنهادات و انتقادات انجام میدن. روزگاری بر من گذشت تو همین چندوقت که نبودم. دومین سفر لبوفسکی وارم رو تو تعطیلات عید فطر رفتم به بهشت ایران. جای همگی‌تون خالی بود. برای بار سوم هم تو این هفته رفتم تبریز. خیلی اتفاقات افتاد و یکیش این بود که به خاطر پیشرفت‌های روز افزون همین سیستم بیان که از عید نتونستم تو سفر با گوشیم پست بذارم و این همه مدت سرشلوغی هم باز نتونستم به هیچ عنوان این پلتفرم بسیار پیشرفته‌شون رو تو گوشی استفاده کنم و چیزی بنویسم به صورت خودکار از فرآیند وبلاگ‌نویسی ذره ذره دور شدم و ناگهان چشم باز کردم و دیدم مسئولیت حوزه تبلیغات شرکت هم افتاده رو دوشم. طوری که صفحه اینستاگرام باید براش می‌ساختم و کلی هم پست و قالب و سر و شکل و عکس برای پست‌ها و کپشن و فالو و فالوبک و دایرکت و موچوال و بلاک و خلاصه یه وعضی که با سفرهای مختلف هم همه گفتن کو اینستات و اینها و بالاخره من اینستا ساختم! الان یه چند روزی هست که اونجا چندتا عکس گذاشتم و هی نگاه می‌کنم می‌بینم چند ساعت میگذره یه قلب قرمز اون گوشه میاد. یعنی یکی همینطوری اسکرول کرده گوشیش رو و ته زحمتش این بوده که یه انگشت بزنه به گوشی. خونده نخونده. نه میتونی مچش رو بگیری نه میتونی بگی هی مشتی همینطوری الکی الکی هم نبودا. پدر صاب بچه دراومد تا این شکلی شد. خلاصه اومدم دیدم برای خودتون چالش درخواست از بیان راه انداختید خواستم بهتون راهنمایی کنم درخواست‌تون به کجا منتهی میشه. همونطور که درخواست من برای تغییر ایمیل رفت اونجا. ایرانه دیگه. یه نفر می‌تونه بشینه و بگه حتی جوابی هم نمیدیم به این درخواست‌تون. حالا 80 میلیون هم این طرف وایسین و بگین بابا کمرمون یه خورده‌ای درد گرفته زیر این فشارها اگه میشه جواب بدین. نه. همون یه نفر مصلحت همه شما رو بهتر می‌فهمه. خلاصه که اگه اینجا نیستم به خاطر اینه که بیان مصلحت ندونسته من بتونم با گوشی تو وبلاگم چیزی بنویسم. منم خیلی وقته که شبا که میرسم خونه بیهوش میشم. تو راه و اینور اونور هم تنها راه ارتباطم همین گوشیه. دمشون هم گرم. اگه یه وقتی دل کندن آسان نبود الان آسان و سهل و راحت شده. چطور از تلگرام دلمون رو کندن. چطور از کوچه پس کوچه‌های صورتی و حوشگل وایبر کشوندنمون بیرون. الان هم از بیان دارن راحتمون میکنن. همونطور که از بلاگفا خلاص‌مون کندن. شاد باشید و برید اینور اونور این مملکت رو ببینید که تا چند صباح دیگه که کامل نابود شد حداقل یادتون باشه برای نوه‌هاتون تعریف کنید.

+ یه سری کامنت‌ها شده مثل اینکه من بخوام نوه‌ام رو بغل کنم و بهش بگم بابایی دل منم برات تنگ شده بودجدا انقدر ماها فسیل شدیم؟


این هفته یکی از سخت‌ترین هفته‌های زندگیم بود. از شنبه تا چهارشنبه رو به جای ساعت 4 بعدازظهر ساعت 9 و 10 شب برگشتم خونه و کلی جلسه و هماهنگی و استرس داشتم. تازه یکی از بدترین روزای امسال رو هم همین دیروز از سر گذروندم. طوری که هنوز دارم پس لرزه‌هاش رو حس می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم باید چیکار کنم! زندگی مزخرفی رو داریم می‌گذرونیم. اینکه برای حداقل معیشت و برای حداقل چیزها باید تن به کارهایی بدی که به هیچ عنوان تو چارچوب‌های شخصیتی‌ات نمی‌گنجه بدترین اتفاقیه که یه انسان می‌تونه از سر بگذرونه. می‌دونم که باید بگذرونمش تا درست بشه ولی دنبال اینم یه کورسوی امیدی راهنماییم کنه. نمی‌بینمش. نمی‌تونم چیزی رو ببینم. داشتم از سرکوچه می‌اومدم دیدم کوچه رو ریسه بستن. گفتم چه خبره؟ بیت داشتن ابی‌رود رو تو گوشم فریاد می‌زدن که یه دفعه چکش مکسول تو سرم فرود اومد که آهان! نیمه شعبانه. یاد دوران نوجوونی و رفتن به جمکران و حتی همین چندسال پیش افتادم که گاها جمعه صبح‌ها پا می‌شدم می‌رفتم دعای ندبه! این روزها هیچ اعتقادی ندارم. انقدری که همه این حرف‌ها به نظرم فریب عوام برای فراموش کردن حق و سهمشونه. ولی خب ریشه‌هامون تو همین حاک بوده! یاد اون روزایی افتادم که ریسه‌های خودمون رو نزدیک نیمه شعبان آماده می‌کردم که ببندم. تو دلم خندیدم و سرم رو آوردم بالا و گفتم من بهت اعتقادی ندارم. برام هم مهم نیست وقتی میای می‌خوای چی بگی و چی بخوای و چیکار کنی. ولی اگه در توان تو هست الان وقتشه که نشونم بدی چه کاری می‌تونی انجام بدی. بعدا شاید خیلی دیر باشه، خیلی دیر.

از مدیر این شرکت هندی‌ که چند روز ایران بود دلار گرفتم و بهش ریال دادم. هنوز دو روز نشده که بیشتر از 100 تومن روش ضرر کردم! دارم فکر می‌کنم اینایی که میلیونی دلار ذخیره کردن و زندگی‌شون با دلالی این کاغذا میگذره چطوری دووم میارن؟ خلاصه که من وارد بازی دلار شدم. به شما هم توصیه می‌کنم اگه پولی دارید که کنار مونده و نیازی ندارید بهش این چند روز تبدیل به دلارش کنید. دور سوم تحریم از اردیبهشت شروع میشه حداقل اینطوری سرمایه و زحمت‌تون از دست نمیره و بی‌ارزش نمیشه. من خودم تصورم از 98 دلار سی هزار تومنیه. شما هم تصورات‌تون رو برای سرمایه گذاری تو سال 98 با من به اشتراک بذارید.

یادتونه مجریه ازش پرسید روی صددلاری عکس کدوم رئیس جمهور آمریکاست؟ بعدم بهش خندید که تو اصن تا حالا دلار از نزدیک دیدی؟


روی استیکی نوت جلوی دستم روی میز نوشتم جمع کل اقلام 440.28 کیلوگرم و زیرش یه خط بلند مشکی کشیدم و زیر اون خط نوشتم جمع داده شده در جدول 445.28 کیلوگرم. کنار این دو تا عدد و خط بین‌شون دقیقا عمود به این نوشته‌ها نوشتم jobbank و گوشه پایین برگه سمت راست نوشتم تصادف هم میاد سراغت و یه تیک کنارش گذاشتم! انگار برگه زرد رنگ و رو رفته برگه رمز همه مشکلات این روزها باشه بهش خیره میشم و فکر می‌کنم چی بوده تو زندگی ما که واقعیت الانمون با حقیقتی که باید باشیم هزاران کیلو اختلاف پیدا کرده. چی کم شده که همچین بلاهایی سرمون اومده؟ چی رو گم کردیم؟ با دکتر صحبت می‌کنم که به لی بگه تا با وانگ صحبت کنه و وانگ از چین به رضایی پیام بده که فردا برنامه اوکی هست و ما از اصفهان بالاخره بار کنیم کالا رو. حرص می‌خورم که ساعتای شخصیم چرا باید تلف بشه برای این برنامه‌ها بدون اینکه چیزی براشون دریافت کنم. مثل همیشه اینم یه حس زودگذره و دوباره میرم تو فکر که اون باید به اون زنگ بزنه و اون یکی به من و من به رضایی و رضایی به نفر N ام و من به باربری و باربری به راننده و راننده به من و من به نفر Nام و راننده به نفر N ام و در نهایت کار تموم بشه. حقیقتش اینه این مشغولیت ذهنی تنها جاییه که من توش این روزها آرامش دارم. حتی خوشحالم که اینطور به اتفاقات دیگه این چندوقت فکر نمی‌کنم! قبل‌ترها اینجا هم آرامش داشتم ولی الان که دارم می‌نویسم مثل این می‌مونه که می‌خوام یه فیل رو تو یخچال جا بدم. می‌ترسم چی باید بگم. از چی بنویسم. به کامنت آخری که برام گذاشتین نگاه می‌کنم: "دیگه مطمئن شدم که تو مُردی، تمام شدی در لحظه‌ای از این لحظه‌های سخت و تلخ!" و چندتا کامنت قبل‌تر که یکی دیگه نوشته نکنه تو هم توی یکی از اون اعتراضات و اتوبوسا و هواپیماها و قطارها و ماشینا و بیمارستان مسیح دانشوری و غیره بوده باشی؟ یه کم تو فکر میرم و باز نگام برمیگرده به مجسمه کوچیک فرشته‌ای که اونورتر روی میز کارم نشسته و یه شمع دستشه و زل زده منو نگاه می‌کنه.

نگین نصیری با یه حالت لوس طوری داره اونور تو پادکست کارنکن با خنده میگه که آره هیچی نفروختیم و بابام اومد پول سالن اجتماعاتی که تو کامرانیه اجاره کرده بودیم رو داد و ما هم هرچی ساخته بودیم برداشتیم بردیم خونه اون عمه‌ام که خارج از کشوره! گذاشتیم و رفتیم خونه اون یکی که خالی بود دو هفته لش کردیم و فیلم دیدیم و بعدش فکر کردیم بریم بررسی کنیم چرا شکست خوردیم! بلند میگم WTF. و میخندم و میگم شکست؟ بعد زود خنده‌ام از روی لبام محو میشه و به خودم میگم درست میگه. شکست همینطوره. یعنی بالاخره باید از یه جایی که منبع امن و آرامش و حمایته که اسمش میشه خانواده دستت رو بگیرن و بلندت کنن و بفرستنت تو غار تنهایی که فکر کنی و جون بگیری و دوباره شروع کنی. اصالتا این اسمش شکسته. هر چند من هیچ وقت نفهمیده باشمش که داشتن اون منبع الهام و آرامش و حمایت چطور هست و چه حسی داره داشتنش. پادکست رو خاموشش میکنم و به حیاط کافه 65 فکر می‌کنم و به زمستون همین امسال. به اینکه سردش بود و سردم بود. نشستیم اون گوشه زیر درخت. اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم و تو همون لحظه‌ها به خودم گفتم من چرا سیر نمیشم از گفتن و شنیدن این دختر؟ بعد یه دفعه به خودم اومدم و ترس برم داشت و به خودم گفتم اون چطور؟ نکنه از من سیر بشه؟ استیکی نوت رو از جلوی دستم میذارم کنار و فکر می‌کنم به امسالی که گذشت. سال خوبی بود برای من. کارهای خوبی انجام دادم. کارهایی که خیلی وقت بود باید شروعشون میکردم. خداروشکر. بهتر از سال 97 بودم. این اواخر رو هم فاکتور می‌گیرم و آیه یاس خوندن رو میذارم برای باقی. سال 99 می‌خوام جدی‌ترین سال زندگیم رو شروع کنم. می‌خوام واقعا دست به کاری زنم که غصه سرآید. نه کرونا و نه خطای انسانی عمد و غیرعمد و نه خارج شدن قطار از ریل و نه تورم و نه گرونی و نه اختلاس و زد و بند و پارتی بازی و نه هیچ چیز دیگه هم نمیتونن جلوم رو بگیرن. 99 اون سالیه که آخرین سالیه که من قول دادم اینجا بنویسم. اگه یادتون باشه تولد هکلچه پریسا بود که یه متن نوشتم تا 1400. تازه سال بعد همون سالیه که تو این پست سال پیش بهتون قول دادم بهتون دو سال بعد بگم ماجرای اون اما رو. سال بعد به قول‌هام وفا می‌کنم و فرمون تمام زندگیم رو دست می‌گیرم.

بذارین تهش از قرنطینه بگم. راستش برای من قرنطینه معنایی نداشته. من تمام این مدت راس 8 و ربع دفتر بودم و 3 و نیم بیرون زدم. فقط روزانه 20 بار دستام رو شستم و فهمیدم آرنج آدمی چقدر میتونه کار انجام بده و تواناییاش چقدر زیاده. یه مدت هم تا قبل اینکه تو آسانسور دفتر، استیکی نوت بذارن که دکمه ها رو بزنیم سعی میکردم با سه تا قلق‌گیری سعی کنم با گوشه کیف دستیم دکمه طبقه درست رو بزنم. دست نزدن به صورت هم کمک کرد عضلات پنهان صورتم رو پیدا کنم که چطور بدون دخالت دست با لپ راستم زیر چش چپم رو بخارونم! غیر از اون قرنطینه کردن جسم که کاری نداره، مهم قرنطینه کردنه کله صاب مرده است. با کله‌ای که نمی‌تونه از فکر کردن بهش دست برداره چیکار کنیم؟ از همه اینا که بگذریم ما همینیم که دارین میبینین. آدمای خودخواه و فرصت طلب و دروغگو درست مثل همون چیزی که سرجان ملکم نوشته: "دروغگویی و دورویی ایرانیان ضرب المثل است و خود اهالی مملکت نیز از این معنی انکار ندارند." ما همینیم! انقدر بلوا و آشوب نکنید. انقدر شلوغش نکنید. انقدر خودتون رو جرواجر نکنید. انقدر شعار و سخن بزرگان استوری و توئیت و استتوس و بلاگ نکنید! خسته نمیشین؟ ما همینیم دیگه. نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر. یه جایی تو بادبادک باز خالد حسینی از زبون شخصیتش نوشته بود که بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم ی است. هر گناه دیگر هم نوعی ی است. می‌فهمی چه می‌گویم؟ مأیوسانه آرزو کردم کاش می‌فهمیدم و گفتم: نه، باباجون!

بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را می‌ی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌ی. حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌ی. وقتی دروغ می‌گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می‌ی. وقتی تقلب می‌کنی حق را از انصاف می‌ی. می‌فهمی؟

از ما هم سال‌ها پیش ی شده. عشق رو از ما یدن. و ما دیگه بلد نیستیم چطور باید عشق بورزیم. بلد نیستیم چطور به قامت یک عمر عاشق چیزی باشیم. بلد نیستیم چطور عشق رو تو دستامون نگه داریم. از ما عشق رو یدن و حالا ما یک عمر توی این مملکت زار می‌زنیم و با دروغ و ی از این و اون دنبال اینیم که عشق از دست رفته‌مون رو پیدا کنیم. همینه که شاملو تو این سرزمین میگه عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد. این میشه که ما نمی‌تونیم تو قرنطینه بمونیم. چون قرنطینه نام دیگر عشق است.

+ ارادتمند همه اونهایی که این چندماه کامنت گذاشتن و حال احوالی از این کمینه پرسیدن. ملالی نیست جز دوری گاه به گاه خیالی خوش که دلمان را سیرِ چند ساعت گفتگوی بی‌منت در کافه‌ای دنج بکند و با سیگار کشیدن ما هم مشکلی نداشته باشد! همین. باقی دنیا و مافیها خیرات سر ابنا البشر!

+ عکس: عمو شدیم. خداروشکر! تو این هاگیر واگیر همین مونده بود تیر غیب عمه شدن بهمون بخوره!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اِرباًاِربا مطالب مفید از سراسر وب میــــــــــــــــــم اجاره خانه وبمسترفا آموزش آشپزي Bobbie سایت تفریحی کربلایی روح الله رحیمیان